زمین برای همه آغوش گسترانیده است به پهنای وسعتش
و همه را به کام می کشد
دیر یا زود
ولی
تو
به کدامین گناه می کشی مرا ؟!
و اشک آسمان از پی وداع آخرین لحظه ی زندگی
روان
ورعد ، جواب انتظار مردمان منتظر
و برق می جهد از دو چشم آهنین و می رود روشنای شب ؟!
و عکس آخرین لحظه ی ایستادن به پای دار
و سایه های انتظارکه در پس بلندای دیوار به احتکار نشسته اند
و تند تند می زند قلب پاسبان شهرِمرگ ، به شب
- از پی انتظار یک قیام -
و وحشت از سکوت
و ترس از هوار
و بودن هر چه که پیش از این بوده است ، نبوده است
و ترس
از سایه سیاه ِخیال ِ خویش
و هم قدم به روز و شبان او
گام های استوار ما تا آخرین نفس تا انتهای راه
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر