1)
سکوت جایز نیست عشق را باید که فریادی زنیم خویشتن را باید که جامه بر دریم در میان اوج پرواز دلان بر سر دار است پنج تن بی گناه عشق را باید که فریادی زنیم ظلم را فریاد بر سر می زنیم
آری خدا نیز در سکوت من خوابیده است چه ناز بنگر سکوت شب بنگر طلوع ظلم های بیکران در این سکوت شب بنگر چه ناز دست می کشد بر گسوان مان آن چوبه های دار بنگر طلوع ظلم در این سکوت وهم انگیز شب سالی ست که از شهر ماه خورشید رفته است - آری خورشید مرده است امید نیز رفته است اما بدان خدا در این زمین خشک با قطر ه قطره ی اشک های کودکان با گریه های مادران پیر خون دل پدر- آری بذر های کاشته را سالی ست آب می دهیم بی دریغ هر کس به یک طریق هر کس به یک طریق ...و تنها اندوه سنگینی ست که سینه ی پر دردم را به مرگ می کشاند آخرین خبر پنج بی گناه بر دار ایستاده اند استوار در زیر نور ماه خورشید مرده است ؟!!!
****
2)
و کابل های مسی تندیس های برنزی را به دار می کشند در سکوت
پنج تن
پنج بی گناه به دار می روند درر روز
و من خاموش
و تو خاموش
و صدا هایی که قطع می شوند از پشت خط
.....
و هنوز تو اینجایی بیقرار و نا آرام در قبیله ی مردمانی که معنای محبت را نمی فهمند و آب را برای شستن تن می خواهند و صدای شر شر باران را ؟ تو می گویی سکوتم چیست اما به مرگ پنج تن آن هم به پای دار به جرم بی گناهی - قاه قاه می خندی - تو می دانی هراس چشمان منتظر در پشت دیوار بلند مرگ - جنازه ات را هم نمی دهند که به خاک بسپارند آخر از تو با تمام وجود می ترسند .... دانایی
***
3)
گام های مرگ ، نزدیک است نزدیک و صدای تپش های بی شمار قلبی که از کار افتاده است در گوش می شنوم و صدای دادخواه مرد و زنی که به جرم آگاهی به دار آویخته اند خود را ! و چشمان منتظر کودکی که در زیر باران ، بابا آمد را می خواند با سبد نان اما بی جان ! آری ناقوس های مرگ به صدا آمده اند و من و تو در خواب تا طناب دار را بر گردن احساس کنیم و آن گاه تنها پشیمانی از این که چرا؟؟
پنج تن را به دار آویختند در سپیده دمی که من و تو آسوده سر بر پر قو در آسمان خیال سیر می کردیم و آن ها تندیس های مقدسشان بر دار چشم گشودن خورشید ر ا نظاره می کردند بی جان !
سکوت جایز نیست عشق را باید که فریادی زنیم خویشتن را باید که جامه بر دریم در میان اوج پرواز دلان بر سر دار است پنج تن بی گناه عشق را باید که فریادی زنیم ظلم را فریاد بر سر می زنیم
آری خدا نیز در سکوت من خوابیده است چه ناز بنگر سکوت شب بنگر طلوع ظلم های بیکران در این سکوت شب بنگر چه ناز دست می کشد بر گسوان مان آن چوبه های دار بنگر طلوع ظلم در این سکوت وهم انگیز شب سالی ست که از شهر ماه خورشید رفته است - آری خورشید مرده است امید نیز رفته است اما بدان خدا در این زمین خشک با قطر ه قطره ی اشک های کودکان با گریه های مادران پیر خون دل پدر- آری بذر های کاشته را سالی ست آب می دهیم بی دریغ هر کس به یک طریق هر کس به یک طریق ...و تنها اندوه سنگینی ست که سینه ی پر دردم را به مرگ می کشاند آخرین خبر پنج بی گناه بر دار ایستاده اند استوار در زیر نور ماه خورشید مرده است ؟!!!
****
2)
و کابل های مسی تندیس های برنزی را به دار می کشند در سکوت
پنج تن
پنج بی گناه به دار می روند درر روز
و من خاموش
و تو خاموش
و صدا هایی که قطع می شوند از پشت خط
.....
و هنوز تو اینجایی بیقرار و نا آرام در قبیله ی مردمانی که معنای محبت را نمی فهمند و آب را برای شستن تن می خواهند و صدای شر شر باران را ؟ تو می گویی سکوتم چیست اما به مرگ پنج تن آن هم به پای دار به جرم بی گناهی - قاه قاه می خندی - تو می دانی هراس چشمان منتظر در پشت دیوار بلند مرگ - جنازه ات را هم نمی دهند که به خاک بسپارند آخر از تو با تمام وجود می ترسند .... دانایی
***
3)
گام های مرگ ، نزدیک است نزدیک و صدای تپش های بی شمار قلبی که از کار افتاده است در گوش می شنوم و صدای دادخواه مرد و زنی که به جرم آگاهی به دار آویخته اند خود را ! و چشمان منتظر کودکی که در زیر باران ، بابا آمد را می خواند با سبد نان اما بی جان ! آری ناقوس های مرگ به صدا آمده اند و من و تو در خواب تا طناب دار را بر گردن احساس کنیم و آن گاه تنها پشیمانی از این که چرا؟؟
پنج تن را به دار آویختند در سپیده دمی که من و تو آسوده سر بر پر قو در آسمان خیال سیر می کردیم و آن ها تندیس های مقدسشان بر دار چشم گشودن خورشید ر ا نظاره می کردند بی جان !
۱ نظر:
سلام. خوبی تشباد عزیز...مرسی که سر زدی...
شعر قشنگی است.
عشق را باید که فریادی زنیم
ظلم را فریاد بر سر می زنیم
به امید روزی که تمام رنگها یکی شده و پرچم میهنم را برفراز دشتهای یکدلی به اهتزاز در آورند.
ارسال یک نظر